حرفي نگفته ميان گلويم نشسته است

چون استخوان راه نفس به رويم بسته است

بغضم شكست حرف تو آمد در ميان

بازا كه انتظار پشت مرا شكسته است

تا كي كنم صبوري دوران بي كسي

تاخير تو زخم به دلهاي خسته است

تنها نشسته ام به گوشه اي غصه مي خورم

نجواي العجل به لبم نقش بسته است

هرروز شاهد زخمي تازه مي شويم

بازا زمانه كمر به مرگم بسته است

بازا دعاي العجل را استجاب كن

دنيا به لحظه چشم بسته است