خبر داري دلم دارد نگاهي بر نگاه تو

اميد لحظه عشق و اميد ردپاي تو

گذشت از خاطرم روزي نسيم از سر عشق

ولي انگار هواي دل گرفته باز براي تو

خبرداري يكي دارد زعشق تو مي ميرد

بيا لاقل نگاهش كن ببيند روي ماه تو

نذار اين حسرت كوتاه ته قلبش بشه يك زخم

همان زخم آخرش باشه يه روزي سد راه تو

عجب از دست اين دنيا چقدر كوچيكه و انگار

داره كوتاه مي گرده براي لحظه ديدار

مرا برخاطرم بسپار كه این است حسرتي بردل

نگاهم كن كه اين حسرت برايم قفل شد بر دل

هواي ديدن روي نگاري مي كشد مارا

از این دنيا دلي دارم واي از دل ، واي از دل.

حرفي نگفته ميان گلويم نشسته است

چون استخوان راه نفس به رويم بسته است

بغضم شكست حرف تو آمد در ميان

بازا كه انتظار پشت مرا شكسته است

تا كي كنم صبوري دوران بي كسي

تاخير تو زخم به دلهاي خسته است

تنها نشسته ام به گوشه اي غصه مي خورم

نجواي العجل به لبم نقش بسته است

هرروز شاهد زخمي تازه مي شويم

بازا زمانه كمر به مرگم بسته است

بازا دعاي العجل را استجاب كن

دنيا به لحظه چشم بسته است

تمام فکر شو تکبر گرفته بود و احساس قدرت می کرد و دوست داشت مردم را به سمت خود بکشد اما برایش مهم نبود چطوری!

از راه خوب یا از راه بد شمردن مردم دیگر ...

شب های محرم و صفر ورمضان میهمان کردن اما نه بخاطر خدا بلکه برای ریا ، دست بیچاره را گرفتن نه برای عزت بلکه برای منت واین تنها کار هایش نبود.

حرف حق می زد و ناحق عمل می کرد تا یه روزی یکی بخاطر ظلمش اورا به خدا سپرد ....

جرمش قتل بود اما نه انسان مرگ یک درخت آنهم از روی حسادت ،از روی غرور ...

صاحب درخت عارض شد اما با توجه به زیرکی مرد نتوانست حرف خود را ثابت کند محکوم شناخته شد دلش شکست و پرونده اش را به دادگاه بالاتر که خدا قاضی اش بود سپرد و این بار دادگاه را برد.

وقتی مرد مغرور مشغول شکستن درخت دیگری بود ، درخت برروی سرش برگشت و خانه نشین شد تازه یادش افتاده بود که خدایی هم هست که ناظر است خواست تا به زندگی برگردد اما دیگر زمانی نداشت...

............................................................................................

نویسنده : خاطره/اردیبهشت 93

سلامش کردم !

 

باور نکرد برایش آرزوی سلامتی دارم ، گفت : سلام گرگ بی طمع نیست

 

ته دلم خالی شد اما برای اینکه او بیش از این ناراحت نشود رفتم !

 

گفت : دیدی تیرت خطا رفت

 

فقط برگشتم و نگاهش کردم و او با نگاهی تحقیرانه بهم فهماند که ارزش عشق را نمی فهمد.

 

قرار بود که دلی بشکند از این دیوار

نیامدی و برایم سکوت شد اجبار

دگر بهانه برایم نبود گریه کنم

چقدر سخت بود شکستن به حرمت دیدار

همیشه جمله صبر و همیشه بی تابی

کمر شکست زهجرت منو به یاد بیار

زچشم دیده برفت زکف همه طاقت

ببین سبو شکسته شراب عشق بیار

مرا زحسرت چشمی که عشق می نامند

تورا به جان همون عشق به خاطرم بسپار

شعر در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب

وصیت پدر

بر اساس یک داستان واقعی

نویسنده : علیرضا ملکی ( خاطره )

در ادامه بخوانید ...

نظر فراموش نشود.

ادامه مطلب

 

وقتي ديدمت تورو
 عشق جوابم كرده بود
آرزو كردم تورو
 حسرت عذابم كرده بود
وقتي ديدمت تورو
 آينه ها معني گرفت
لحظه ها رفت و دلم
بازم خرابم كرده بود
وقتي ديدمت تورو
 بودن يه حسه ديگه داشت
زندگي معني گرفت
 آدم حسابم كرده بود
بوي عشق خورد بر دلم
دنيا برام رنگي گرفت
آسمونم آبي شد
دنيا نگاهم كرده بود
در حساب قلب من
با يك نفس اول شدم
ديدني بود حال و روزم
لحظه خوابم كرده بود
خواب بودم لحظه ها از ياد من دررفته بود
زندگي در خواب من روياي ديگر گشته بود
خواب بودم خواب ناز
اي كاش هميشه خواب بود
حيف از روياي او
حيف كه تنها خواب بود.
 
 
 

 

عاشق شدم خبر نداشت
باور نمي كنه دلم
انگار در دنياي من
از هر چه خوبه غافلم
عاشق شدم خداي من
بايد نفهمه عاشقم
بايد نفهمه و همين
خدا مي دونه و دلم
سايه نشين حسرتم
سكوت تو قاتلمه
دنيا برام جهنمه
باحسرت تو زنده ام
جاي تو باز تو دلمه
اين اشتباهه...
اين يك سكوته...
اين عاشقي نيست...
اين ... زندگي منه!
دارم هلاك تو ميشم
دارم عذاب ميكشم
دارم براي ديدنت
ناز چشاتو ميكشم
غروب شد ترانه هام
وجودتو كم مياره
اسمتو روياي منه
خوابم چشاتو كم داره
اين سهم منه ...
با غصه باشم
اين عاشقي نيست
ديوونه باشم
اين اشتباهه...
اين يك سكوته...
اين عاشقي نيست
اين... زندگي منه!
باور كردني نيست
عاشق نبودي
بازيچه بودم
دنيام تو بودي.

 

شعر را در ادامه مطلب بخوانید

 

ادامه مطلب

تعداد صفحات : 5