كوه دلم به يك نگاه تو آب مي شود

دنيا شبي به غمزه تو خراب مي شود

رويي نديده از تو دلم در هواي توست

ديرست كه بركه ها برايم سراب مي شود

روياي ديدنت همه شب خواب مي ستد

از چشم من كه تا سحر برايت آب مي شود

در حسرتم كه شايد نگار خود بينم

صبرست كه در دلم بي تاب مي شود

 

 

تمام فکر شو تکبر گرفته بود و احساس قدرت می کرد و دوست داشت مردم را به سمت خود بکشد اما برایش مهم نبود چطوری!

از راه خوب یا از راه بد شمردن مردم دیگر ...

شب های محرم و صفر ورمضان میهمان کردن اما نه بخاطر خدا بلکه برای ریا ، دست بیچاره را گرفتن نه برای عزت بلکه برای منت واین تنها کار هایش نبود.

حرف حق می زد و ناحق عمل می کرد تا یه روزی یکی بخاطر ظلمش اورا به خدا سپرد ....

جرمش قتل بود اما نه انسان مرگ یک درخت آنهم از روی حسادت ،از روی غرور ...

صاحب درخت عارض شد اما با توجه به زیرکی مرد نتوانست حرف خود را ثابت کند محکوم شناخته شد دلش شکست و پرونده اش را به دادگاه بالاتر که خدا قاضی اش بود سپرد و این بار دادگاه را برد.

وقتی مرد مغرور مشغول شکستن درخت دیگری بود ، درخت برروی سرش برگشت و خانه نشین شد تازه یادش افتاده بود که خدایی هم هست که ناظر است خواست تا به زندگی برگردد اما دیگر زمانی نداشت...

............................................................................................

نویسنده : خاطره/اردیبهشت 93

سلامش کردم !

 

باور نکرد برایش آرزوی سلامتی دارم ، گفت : سلام گرگ بی طمع نیست

 

ته دلم خالی شد اما برای اینکه او بیش از این ناراحت نشود رفتم !

 

گفت : دیدی تیرت خطا رفت

 

فقط برگشتم و نگاهش کردم و او با نگاهی تحقیرانه بهم فهماند که ارزش عشق را نمی فهمد.

وصیت پدر

بر اساس یک داستان واقعی

نویسنده : علیرضا ملکی ( خاطره )

در ادامه بخوانید ...

نظر فراموش نشود.

ادامه مطلب

 براساس يك داستان واقعي قديمي

نويسنده : عليرضا ملكي ( خاطره)

ادامه مطلب

چشمانش را باز کرد و بست همه امده بودند بغیر از انکه منتظرش بود ...

شاید ته دلش رخصتی خواست برا فرصت گرفتن برای انتظار کشیدن از انکه احظارش کرده بود شاید بیاید اما فرصتی نداشت...

دوباره چشمانش را باز کرد اما دیگر چشمانش هم داشت از او توان دیدن را میگرفت ...

در پرده ی وهم کسی را دید و چشمانش بسته شد و دیگر باز نشد....

تعداد صفحات : 1

صفحه قبل 1 صفحه بعد